احساس و شعر
- شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۶:۱۲ ب.ظ
احساسم و شعر کردم
همین...
آخر شبى از عشق تو سر به بیابان میزنم
مست وخراب در گوشه اى شراب ارزان میزنم
شب گریه هاى بى امان جانم به لب مى آورد
با اشکهاى بى دریغ طعنه به باران میزنم
عمرى اگر باشد مرا میبینى آنروز عشق من
روزى که من برصورتم سیلى فراوان میزنم
این رسم عاشق پیشگیست دورى جدایى بى کسى
میدانم آخر از فراغ دست بر گریبان میزنم
من اهل دل کندن از این احساس بى پروا نیم
این عاشقى حبس من است خود را به زندان میزنم
جانم فداى یک نفس آرام کشیدن نزد تو
دل را به جرم عاشقى دار از دل وجان میزنم
آتش گرفتم از تبت میسوزم از عمق وجود
من ناله ى مرداد در اوج زمستان میزنم
با دست خود از سینه ام قلبم برون مى آورم
چون بوم نقاشى بر او صد نقش پیکان میزنم
هرگز نفهمیدم چرااینگونه دیوانه شدم
من تیر غیب بر پیکرم با دست لرزان میزنم
شاید نیاید آن زمان گرچه امیدم واهى است
اما به امیدش سرى هر شب به قرآن میزنم
(امین حبیبى)
{جمعه،٤ مرداد ١٣٩٢_ساعت ٦ بامداد}
- ۹۵/۰۱/۰۷