وبلاگ طرفداران امین حبیبی

(-: به وبلاگ طرفداران امین حبیبی خوش آمدید :-)

وبلاگ طرفداران امین حبیبی

(-: به وبلاگ طرفداران امین حبیبی خوش آمدید :-)

وبلاگ طرفداران امین حبیبی

به وبلاگ طرفداران امین حبیبی خوش آمدید :-)
به زودی مطالب وبلاگ به صورت کلمل بار گذاری می شوند





تو رو که میبینم چشام رویا رو باور میکنه
رویای شیرینم نگاهت حالم رو بهتر میکنه

بایگانی

۱۸ مطلب با موضوع «فعالیت های ادبی» ثبت شده است

1 مهر 1391

دلتنگ که مى شوم یاد روزهایى مى افتم که خودم بودم وخودم.
روزهایی که آسمان برایم آبى تر بود.
زمین مرا در خود نمى بلعید.
ستاره ها گاهى چشمکى برایم مى زدند.
روزهایى که هنوز قاصدکها از شانه هایم نمى ترسیدند.
آینه در حسرت دیدن یک چروک بر صورتم مى سوخت.
خوابهایم تعبیر مى شدند.
اشکهایم گونه هایم را سیراب نمى کردندودلم.....
دلم چون پرنده اى در قفس زانوى غم در بغل نمى گرفت.

کاش یک لحظه فقط یک لحظه....
زندگى فرصت جبرانى داشت تا نمى امدم و مى ماندم
در همان خلوت تنهایى خویش
وسکوتى شیرین همه ى تلخى امروز مرا
در خودش گم مى کرد.
(امین حبیبى)

1 دی 1391

باز هم مثل همیشه دوری و دلتنگی

باز هم شیشه ایم من و تو از سنگی

عاشقی کرده ام و میکنم و خواهم کرد

گرچه هر روز تو با این دل من در جنگی

(امین حبیبی)

14 بهمن 1391

تو به من خندیدی
من نگاهت کردم
مات و مبهوت ، خراب
همچو ماهی در تنگ
با خیال اینکه
میشود روزی ازین حبس ابد
در تو ازاد شد
و
لب خندانه تو را
همچو گلبرگ گلی
که تو ، بو میکردی
عاشقانه بوسید
رو که بر گرداندی
تن من داغ شد و
آب از تنگ پرید
و من از دوری تو
دم به دم جان دادم
کاش آن گل بودم
و مرا میبردی
گرچه او هم با تو
روزگارش کوتاست.
(امین حبیبی)

سه شنبه 24 بهمن 1391

عشق بازیاى ولنتاینتون و ببرید تو خلوتتون. میاید وسط این همه آدم فریاد میزنید

که چى مثلاً؟؟؟

فکر میکنید شما فقط تو این دنیا عاشق شدید؟!!!

یا اینکه خیلى متفاوتید؟!!!

خیلیا قبل از شما عاشقى کردن ولى الان عشقشون پیششون نیست.

میبینن، دلشون میشکنه، اشکشون سرازیر میشه، آه میکشن،اونوقت بیچاره میشیدا ....

از من گفتن بود،

نگی نگفتی :(

شعررذذذ

{خسته ام}

من از اینکه هر شب بدونِ تو باشم
بخوابم بدون تو و بى تو پاشم
از این که به اجبار از عشقم جدا شم
دگر خسته ام، خسته ام، خسته ام

من از این شبایى که همرنگ روزن
از این لحظه هایى که دارن مى سوزن
چشایى که باید به در چشم بدوزن
دگر خسته ام، خسته ام، خسته ام

من از این نفسهاى پُر رنج و دردم
از این روزگار مِثِ مُرده سردم
از این عمر پاییزىِ خشک و زردم
دگر خسته ام، خسته ام، خسته ام

من از کودکىِ نکرده ،گذشته
من از نوجوانىِ در هم شکسته
جوانىِ مانندِ یک پیرِ خسته
دگر خسته ام، خسته ام، خسته ام

من از این همه بغضى که تو گلومه
از آینده ى تلخى که روبرومه
از احساسى که کُشتنش آرزومه
دگر خسته ام، خسته ام، خسته ام

خدایا نکردم به جز بندگى
بگو مرگ بیاید، تو باید بگى
خدایا خلاصم کن از زندگى
خدایا،دگر خسته ام، خسته ام

امین حبیبى
(چهارشنبه_٢٥ بهمن ١٣٩١_ساعت ٦ صبح)

ا111

بعضى وقتا کنار آتیش که مى شینم تازه میفهمم چقدر سردمه
آخه آتیشواحساس نمیکنم
دیگه نمى سوزونتم
دیگه حتى گرمَمَم نمیکنه
بعد با خودم میگم اگه اینقدر سردمه ،پس چرا احساس سرما نمیکنم؟
چرا نمیلرزم؟
بعدش یه صدایى مى پیچه تو سرم
شاید اصلاً سردم نیست
شاید خیلى گرممه
شاید اینقدر گرممه که آتیشم برام سرده
ولى نه...
تازگیا یه چیزى فهمیدم
فهمیدم نه سردمه نه گرممه
مشکل اینه که سرما و گرما رو حس نمیکنم
آخِى...
دلم واسه خودم میسوزه
بیچاره خودم
خیلى وقته مُردم
فقط هنوز باورش نکردم

امین حبیبى
(پنجشنبه_٢٦ بهمن ١٣٩١_ساعت ٥ صبح)

شعر 28 اسفند 91

تنى خسته، دلى پژمرده دارم
یه حالى مثل یک سر خورده دارم
دیگه از زندگى چیزى نمى خوام
هواى مرگ، شبیه مرده دارم
(امین حبیبی)

شعز 2 فروردین 1392

واقعا راست میگن که
سالى که نکوست از بهارش پیداست.
حالم داره از همه چیز به هم میخوره
از این مهربونیاى الکى
دوست داشتناى الکى
لبخنداى الکى
احترام گذاشتناى الکى
دلخوشیاى الکى
دعاهاى الکى
امیداى الکى
همش دروغ،دروغ،دروغ ...
نمیمیریم راحت شیم به خدااااا

شعر 2

بعضى وقتا
دلت میخواد بخندى نمیتونى
دلت میخواد گریه کنى نمیتونى
دلت میخواد ساکت باشى نمیتونى
دلت میخواد داد بزنى نمیتونى
دلت میخواد دوست باشى نمیتونى
دلت میخواد دشمن باشى نمیتونى
دلت میخواد فکر کنى نمیتونى
دلت میخواد بى تفاوت باشى نمیتونى
دلت میخواد برى نمیتونى
دلت میخواد بمونى نمیتونى
دلت میخواد به یاد بیارى نمیتونى
دلت میخواد فراموش کنى نمیتونى
دلت میخواد زندگى کنى نمیتونى
دلت میخواد بمیرى نمیتونى
بعدش هى بهت میگن درست میشه
درست میشه
درست میشه
درست میشه
درست میشه
اما خودت خوب میدونی هیچی درست نمیشه
خسته میشی
داغون میشی
بعدش میگی هیچی نمیخوام به جز این آخری
بمیرى...
تمام.

حرف خودمونی

 

یه حرف خودمونى و ساده:

همون بهتر که تنها شم
برم تارک دنیا شم
برم یه گوشه ى خلوت
بشینم، منتظر باشم

بشینم منتظر تا درد
بپیچه تو تنم،نامرد
ولى محتاج عشق تو
نباشم هرزه ى ولگرد

نمیخوام دیگه آغوشم
پناهت باشه وگوشم
به حرفاى تو باشه و
بگم نکن فراموشم

برو دنبال کارت،من
نمیخوامت دیگه اصلن
برو اونجا که میخوانت
همونا واسه تو خوبن

ازت بیزار شدم دیگه
دلم اینو بهم میگه
دلى که دیگه فهمیده
تو سینت جاى دل ریگه

من این تنهایى و میخوام
با اینکه خیس شده چشمام
میدونم باورش سخته
ولى رفتى تواز دنیام

(امین حبیبى)
{سه شنبه،٢٢مرداد ١٣٩٢_ساعت ٤ بامداد}‬

 

رفتیم


عجب روزگاریست روزگار ما
گرگها همه لباس بره به تن کرده اند
مردمان خروار خروار عشق را به یک ارزن هوس میفروشند
رفاقت بوى نان گرفته
نان را در خون مزه دار میکنند
سکوت را هیاهوى دروغ بى ارزش کرده است
بیهوده میگردیم
بیهوده میچرخیم
بیهوده مانده ایم 
ما که رفتیم
شما بمانیدو سفره هاى رنگین بى آبرویى
(امین حبیبی)


احساس و شعر


احساسم و شعر کردم
همین...
آخر شبى از عشق تو سر به بیابان میزنم
مست وخراب در گوشه اى شراب ارزان میزنم
شب گریه هاى بى امان جانم به لب مى آورد
با اشکهاى بى دریغ طعنه به باران میزنم
عمرى اگر باشد مرا میبینى آنروز عشق من
روزى که من برصورتم سیلى فراوان میزنم
این رسم عاشق پیشگیست دورى جدایى بى کسى
میدانم آخر از فراغ دست بر گریبان میزنم
من اهل دل کندن از این احساس بى پروا نیم
این عاشقى حبس من است خود را به زندان میزنم
جانم فداى یک نفس آرام کشیدن نزد تو
دل را به جرم عاشقى دار از دل وجان میزنم
آتش گرفتم از تبت میسوزم از عمق وجود
من ناله ى مرداد در اوج زمستان میزنم
با دست خود از سینه ام قلبم برون مى آورم
چون بوم نقاشى بر او صد نقش پیکان میزنم
هرگز نفهمیدم چرااینگونه دیوانه شدم
من تیر غیب بر پیکرم با دست لرزان میزنم
شاید نیاید آن زمان گرچه امیدم واهى است
اما به امیدش سرى هر شب به قرآن میزنم
(امین حبیبى)
{جمعه،٤ مرداد ١٣٩٢_ساعت ٦ بامداد}‬


دلنتگ 2


دلم واسه خودم تنگ شده
واسه بچگیم
واسه رفیقام
واسه کوچمون
واسه گرما
واسه شرجی
واسه نخل
واسه کارون
واسه لهجه جنوبی
واسه اهواز
واسه آبادان
واسه خرمشهر
واسه خونمون
واسه دیوارای آجریش
واسه پدر بزرگ مهربونم
دلم واسه خودم تنگ شده
خیلی...

وقتی عاشق شوی راز دل تو گفته نتونی
وقتی عاشق شوی راز دل تو گفته نتونی
چقده سخته خدایا، چقده سخته خدایا، چقده سخته خدایا

روز نوروز بچینی گل سرخ برسر راه نگار فرش کنی
دلبرت بیاد بپرسه کار کیست تو براش گفته نتونی
چقده سخته خدایا، چقده سخته خدایا، چقده سخته خدایا

دلبرت خنده کنه با دگران تو بسوزی و براش گریه کنی
دلبرت بیاد بپرسه که چرا تو براش گفته نتونی
چقده سخته خدایا، چقده سخته خدایا، چقده سخته خدایا

دلبرت سفر کنه تنها شوی، مثل ماهیها از آب جدا شوی
بتبی، مجنون شوی، تباه شوی تو به کس گفته نتونی
چقده سخته خدایا، چقده سخته خدایا، چقده سخته خدایا



دلتنگ


دلتنگ تو که میشم،شبیه گریه میشم

شبیه یادگاری که جا گذاشتی پیشم

دلتنگ تو که میشم، یه کوه غصه میشم

خاطره هات میانو تیشه میشن به ریشم

(امین حبیبی)

چشمان


از بس که غصه ی تو قصه در گوشم کرد

غمهای زمانه را فراموشم کرد

یک سیـــنه سخن به درگهت آوردم

چشمان سخنگوی تو خاموشم کرد

( امین حبیبی )


ای کاش


ای کاش که از مزرعۀ سینۀ تو مار بروید

ای کاش برقصد تن عریان تو در آتش مسموم

ای کاش لب تلخ تو را بوسۀ ابلیس بشوید

 

ای کاش که در گور گلوی تو گل خنده بخشکد

ای کاش که از چشمۀ چشمت ، همه شب اشک بجوشد

ای کاش طلسم شب گیسوی تو را روز بدزد

ای کاش که زهر لب سوزان تو را مار بنوشد

 

ای کاش در آغوش عطشدار هم آغوش ، بخشکی

ای کاش که معشوق به چشمان تو خنجر بنشاند

ای کاش که فریاد تو را شیهۀ طوفان برباید

ای کاش به لب های تو داغ لب بیگانه بماند

 

ای کاش بپیچد به فریبنده تنت پیچک شلاق

ای کاش که گیسوى تو در آتش صد فتنه بسوزد

ای کاش تماشاچی افسون زدۀ مرگ تو باشم

ای کاش که چاک کفنت را زن همسایه بدوزد

 

ای کاش که تابوت تو بر دوش دو بد مست برقصد

ای کاش کفن بر تن بی جان تو ، تا سینه بلغزد

ای کاش ببوسد لب خونین تو را گور کن پیر

ای کاش که پستان تو ، بر سنگ یخ گور بلرزد

 

ای کاش بمیری . . . ای کاش بمیری . . .


سکوت


من از سکوت شب پرم

یه حرف تازه اى بزن

از این سکوت لعنتى

واسه همیشه دل بکن

(امین حبیبى)


کاش یک لحظه فقط یک لحظه


دلتنگ که مى شوم یاد روزهایى مى افتم که خودم بودم وخودم.

روزهایی که آسمان برایم آبى تر بود.

زمین مرا در خود نمى بلعید.

ستاره ها گاهى چشمکى برایم مى زدند.

روزهایى که هنوز قاصدکها از شانه هایم نمى ترسیدند.

آینه در حسرت دیدن یک چروک بر صورتم مى سوخت.

خوابهایم تعبیر مى شدند.

اشکهایم گونه هایم را سیراب نمى کردندودلم.....

دلم چون پرنده اى در قفس زانوى غم در بغل نمى گرفت.

کاش یک لحظه فقط یک لحظه....

زندگى فرصت جبرانى داشت تا نمى امدم و مى ماندم

در همان خلوت تنهایى خویش

وسکوتى شیرین همه ى تلخى امروز مرا

در خودش گم مى کرد.

(امین حبیبى)