دلتنگ که مى شوم یاد روزهایى مى افتم که خودم بودم وخودم.
روزهایی که آسمان برایم آبى تر بود.
زمین مرا در خود نمى بلعید.
ستاره ها گاهى چشمکى برایم مى زدند.
روزهایى که هنوز قاصدکها از شانه هایم نمى ترسیدند.
آینه در حسرت دیدن یک چروک بر صورتم مى سوخت.
خوابهایم تعبیر مى شدند.
اشکهایم گونه هایم را سیراب نمى کردندودلم.....
دلم چون پرنده اى در قفس زانوى غم در بغل نمى گرفت.
کاش یک لحظه فقط یک لحظه....
زندگى فرصت جبرانى داشت تا نمى امدم و مى ماندم
در همان خلوت تنهایى خویش
وسکوتى شیرین همه ى تلخى امروز مرا
در خودش گم مى کرد.
(امین حبیبى)
یه حرف خودمونى و ساده:
همون بهتر که تنها شم
برم تارک دنیا شم
برم یه گوشه ى خلوت
بشینم، منتظر باشم
بشینم منتظر تا درد
بپیچه تو تنم،نامرد
ولى محتاج عشق تو
نباشم هرزه ى ولگرد
نمیخوام دیگه آغوشم
پناهت باشه وگوشم
به حرفاى تو باشه و
بگم نکن فراموشم
برو دنبال کارت،من
نمیخوامت دیگه اصلن
برو اونجا که میخوانت
همونا واسه تو خوبن
ازت بیزار شدم دیگه
دلم اینو بهم میگه
دلى که دیگه فهمیده
تو سینت جاى دل ریگه
من این تنهایى و میخوام
با اینکه خیس شده چشمام
میدونم باورش سخته
ولى رفتى تواز دنیام
(امین حبیبى)
{سه شنبه،٢٢مرداد ١٣٩٢_ساعت ٤ بامداد}
عجب روزگاریست روزگار ما
گرگها همه لباس بره به تن کرده اند
مردمان خروار خروار عشق را به یک ارزن هوس میفروشند
رفاقت بوى نان گرفته
نان را در خون مزه دار میکنند
سکوت را هیاهوى دروغ بى ارزش کرده است
بیهوده میگردیم
بیهوده میچرخیم
بیهوده مانده ایم
ما که رفتیم
شما بمانیدو سفره هاى رنگین بى آبرویى
(امین حبیبی)
احساسم و شعر کردم
همین...
آخر شبى از عشق تو سر به بیابان میزنم
مست وخراب در گوشه اى شراب ارزان میزنم
شب گریه هاى بى امان جانم به لب مى آورد
با اشکهاى بى دریغ طعنه به باران میزنم
عمرى اگر باشد مرا میبینى آنروز عشق من
روزى که من برصورتم سیلى فراوان میزنم
این رسم عاشق پیشگیست دورى جدایى بى کسى
میدانم آخر از فراغ دست بر گریبان میزنم
من اهل دل کندن از این احساس بى پروا نیم
این عاشقى حبس من است خود را به زندان میزنم
جانم فداى یک نفس آرام کشیدن نزد تو
دل را به جرم عاشقى دار از دل وجان میزنم
آتش گرفتم از تبت میسوزم از عمق وجود
من ناله ى مرداد در اوج زمستان میزنم
با دست خود از سینه ام قلبم برون مى آورم
چون بوم نقاشى بر او صد نقش پیکان میزنم
هرگز نفهمیدم چرااینگونه دیوانه شدم
من تیر غیب بر پیکرم با دست لرزان میزنم
شاید نیاید آن زمان گرچه امیدم واهى است
اما به امیدش سرى هر شب به قرآن میزنم
(امین حبیبى)
{جمعه،٤ مرداد ١٣٩٢_ساعت ٦ بامداد}
از بس که غصه ی تو قصه در گوشم کرد
غمهای زمانه را فراموشم کرد
یک سیـــنه سخن به درگهت آوردم
چشمان سخنگوی تو خاموشم کرد
( امین حبیبی )
من از سکوت شب پرم
یه حرف تازه اى بزن
از این سکوت لعنتى
واسه همیشه دل بکن
(امین حبیبى)